بهراد عزیزمبهراد عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

برای بهراد عزیزم ...

7 ماهگیت مبارک عزیزدلم

سلام قند عسلم  زندگیم خوشمل من 7 ماهگیت مبارک عزیز دلم الهی که جشن 7سالگیت شیرینم انشالاتنت همیشه سالم و با خوشی بگذرونی. البته عزیزم با تاخیر ببخشید خیلی درگیرم  .  به سلامتی وارد 8 ماهگی شدی و الان 2 ماهه که غذا خوردنو شروع کردی و ماشالا و خدا رکر غذا خوردنت خوبه و میل داری بو شه خوردن منم برات هر روز غذاهای تازه و خوشمزه درست میکنم . ماشالا دیگه خیلی شیطون شدی منم شدیدا این روزها درگیر امتحانات دانشگاه هستم تو هم امون نمیدی همش دلت می خواد به همه چی دست بزنی همه چی رو میکشی و از زیر عسلی ها گرفته تا پشت مبلها...مدام سرک میکشی تقریبا داری بین حالت سینه خ یز و چهاردست و پا حرکت...
24 دی 1393

6 ماهگیت مبارک عسلم

  عزیز دل من     ماهگیت مبارک عزیزترینم  6 ماه از قشنگترین روزها رو با هم سپری کردیم و وارد هفتمین ماه از زندگی قشنگت شدی   انشاا... که باقی ماه ها و سالهای زندگیت رو هم به شادی و خوشی طی کنی . عزیز مامان واکسن شش ماهگیت رو هم به سلامتی زدی و تا 1 سالگی فعلا واکسن نداری . امروز صبح من شما و بابایی با هم رفتیم برا زدن واکسن و چکاپ ماهانه . خدا رو شکر رشدت خوب بود قدت 68 و وزنت هم 8 کیلو که به خاطر اینکه هفته پیش مریض بودی 400 گرم کم کرده بودی و شده بودی 8 کیلو . عیب نداره سلامتی مهم تر از همه چیزه . بعد از قد ووزن رفتیم برا زدن واکسن  تو همش دست و پا پرت میکردی و می خندید...
18 آذر 1393

سرماخوردگی گل پسرم

سلام عسل من عشق من  فدای اون چشمای خمار و چهره بیحالت بشم . عزیزم  سه روزه که بد جوری سرما خوردی و با دارو هایی که میخوری همش  بی حال و کسلی و به زور میخندی . دلم برای خنده های از ته دلت و سر و صداهایی که میکردی تنگ شده الهی هیچ وقت مریض نشی و من تو رو اینطوری نبینم . یه شب که همش میخوابیدی و بیدار میشدی بابایی گفت فکر کنم سرما خورده تا اینکه شروع به عطسه کردی بابایی برات دارو گرفت و یواش یواش سرفه و گر فتگی صدا هم اضافه شد . حالا بابایی امروز یه دارو دیگه به داروهات اضافه کرد تو هم اینقدر بدت میاد همه رو میدی بیرون . الهی هیچوقت تو رو اینطوری نبینم . الان که دارم برات مینویسم چشمات خمار و قرمزه و بینیت هم گرفت...
9 آذر 1393

در غم از دست دادن مادر بزرگ مهربانم

سلام بهراد کوچولوی من  عزیزم این روزها من در غم از دست دادن مادر بزرگ مهربونم سپری میکنم . مادر بزرگم در تاریخ 20 آذر به رحمت خدا رفت و الان یه 10 روزی میشه که در بین ما نیست .  یاد اون روزی که برا شما به مناسبت ختنه کردنت مهمونی گرفته بودیم افتادم که  در بین ما بود و خودش رو به مهمونی تو رسوند .عزیزم  مامان بزرگ من تو رو خیلی دوست داشت و همیشه تو مهمونی ها حواسش به تو بود و میگفت براش صدقه بده . برو اسپند دود کن و... مامان بزرگ عزیزم متاسفانه بعد از بیماری سخت سرطان معده بعد از یک سال و نیم مقاومت در یک روز خیلی غم انگیز از بین ما رفت .نمی دونم چی بگم فقط خودت می دونی که مامان بزرگ عزیزم چقدر دوست داشتم و در غم ...
1 آذر 1393

5 ماهگیت مبارک

  گل پسرم الهی مامان فدات شه ماهگیت مبارک عسل من عزیزم از اینکه 5 ماه رو به سلامتی سپری کردی خدا رو شکر میکنم . بهراد عزیزم تو این روزها ماشالا بزرکتر شدی و اذیت هات هم بیشتر شده ماشالا خیلی شیطون شدی . بعضی وقتا فقط می خوای که تو بغل باشی ممکن برا ساعت ها طول بکشه . جدیدن یاد گرفتی که جبغ میزنی و چیزی باب میلت نباشه جیغ میزنی مثلا من بخوام بخوابونمت ولی تو نخوای بخوابی شروع میکنی به جیغ زدن که با بلند کردن   آروم میشی . جدیدا یاد گرفتی با  سر دنبال من میگردی و سر تو برمیگردونی و منو پیدا میکنی و کلی دستو پا پرت میکنی و ذوق میکنی . هر پی که ما میخوریم نگاه میکنی و غر میزنی که می خوای منم یکم از ...
17 آبان 1393

ختنه کردن گل پسرم

فرشته نازنینم بهراد عزیزم ختنه شدنت مبارک مامانی گل پسرم 1 روز قبل از شروع ماه عزیز محرم من و بابایی تصمیم گرفتیم که شما رو ختنه کنیم چون  دلمون نمی خواست تو ماه محرم و صفر این کارو بکنیم و بعد از این 2 ماه هم دیگه دیر میشد و تو بزرگتر میشدی و اذیت میشدی . این شد که صبح روز شنبه 3 آبان من و بابایی شما رو بردیم مرکز طبی اطفال پیش دکتر اربابی که متخصص اطفال بود و شما رو ختنه کردیم . من که خیلی ترسیده بودم  ولی بعضی از دوستام که  پسرشانو ختنه کرده بودن گفتن اصلا اذیت نشد منم یکم استرسم کم شد ولی وقتی رفتیم داخل اتاق و تو رو روی تخت گذاشتم و لباساتو در آوردم و آمادت کردم و بعد از زدن آمپول بی حسی گریه ای کردی که دل...
17 آبان 1393

4 ماهگیت مبارک عزیزم

سلام پسمل گلم عزیزترینم 4 ماهگیت مبارک  بالاخره 4 ماه  به سلامتی سپر ی شد و پنجمیین  ماه زندگیت رو با فصل پاییز  شر وع کردی . 4 ماهگیت هم باز واکسن داشتی که با 2 روز تاخیر زدیم ولی ایندفعه بیشتر بیقراری کردی . عزیزم دانشگاه من هم شروع شده و باید 4شنبه و پنج شنبه هارو ازت دور باشم که هفته پیش اول جدایی رو تجربه کردی و من تو رو پیش مامانم گذاشتم و رفتم دانشگاه خیلی برام سخت بود اینقدر استرس داشتم که رو شیرم هم تاثیر گذاشته بود و نمی تونستم شیر بدوشم به زور یه شیشه پر کردم این شد که بابایی برات شیر خشک خرید ولی مامانی میگه  لب هم نزدی و از مزش خوشت نمیومد . بالاخره رسم روزگاره دیگه باید طاقت جدایی از ...
21 مهر 1393