بهراد عزیزمبهراد عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

برای بهراد عزیزم ...

یه اتفاق بد

1393/3/26 0:27
نویسنده : مامان و بابا
180 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگر مامان 

نازدونه من همه چی خدا رو شکر خوب بود تو هم حالت خوب بود روز 18 خرداد وقتی که تو 3 روزه بودی من احساس کردم که از موضع عملم محل بخیه های شکمم خونریزی دارزم و چند قطره خون اومد سریع بابایی رو در جریان گذاشتم و بابایی برام پد گذاشت بعد از ظهر به شدت خونریزی کردم و یه پد پر خون شد بابایی سرع با خانم دکتر تماس گرفت و خانم دکتر گفت یه پانسمان فشرده انجام بده  شب دوباره بهم خبر بده بابایی پانسمان رو انجام داد و شب دوباره باز کرد و نگاه کرد خیلی کم شده بود . فردا صبح خانم دکتر گفت بیارید من معاینه کنم و ما هم احساس کردیم نو هم یکم زردی داری این شد که ساعت 2 بهد از ظهر من و بابایی و تو خاله طیبه رفتیم بیمارستان  . خانم دکتر تو اتاق عمل بود من هم رفتم اونجا از اتاق عمل که اومد بیرون اومد منو معاینه کرد پانسمان رو که باز کرد با یه فشار شکم همچین خونریزی کرد که بماند . سریع همکاراش رو صدا کرد و با هم مشورت کردن و مشکوک شدن این شد که من رو دوباره بردن اتاق عمل من هم که دیگه گریه امون بهم نمی داد از یه طرف نگران بودم که تو رو هم آوردیم بیمارستان از یه طرف نگران بودم به بابایی بد بگن که من رو دوباره بردن اتاق عمل . خانم دکتر سریع رفت با بابایی صحبت کرد و من رو اورژانسی به اتاق عمل بردن . 

دوباره بی حسی از نخاع ، فشارمم از ترس رفته بود 16 . شکمم رو دوباره باز کردن و محل انسزیون رو ترمیم کردن ولی اون پیزی که بهش مشکوک شده بودن نبود . خلاصه عمل تموم شد منو بردن ریکاوری . اصلا دلبم نمی خواست تو اون اتاق بمونم دلم می خواست سریع با اون حال و بی حسی برم بیرون . بهد از یه 45 دقیقه ای من رو بردن بیرون .بابایی و مامان و بابای خودم و خاله طیبه هم بودن تو هم آروم بغل خاله جون  تو اتاق خوابیده بودی . من که تا بابایی رو دیدم دوباره شروع کردم به گریه کردن و از زردی تو پرسیدم گفت خدا رو شکر زردی هم نداره . منو بردن اتاق ولی خاله دجون گفت تو رو ببرن خونه که اونجا اذیت نشی منم که اصلا طاقت دوری تو رو نداشتم  با په شدتی گریه می کردم تا اینکه بابایی گفت من اصلا طاقت گریه این دو تارو ندارم بزاریم بمونه . تو اون شب رو هم پیش من موندی . صبح هم اومدن منو ترخیص کردن اومدیم خونه . بابایی کلی نطر کرده ایشالا سر فرصت بریم پابوس امام رضا ع . 

یه دو سه روزی درد و بی حالی داشتم . بابایی هم خیلی استرس کشید و ناراحت بود یکم که من سر حال میشدم انگار دنیا رو داده بودن بهش کلی ذوق میکرد . 

الان هم که 7 روز از عمل مجددم میگذره خدا رو شکر حالم خوب شده فقط مونده کشیدن درن و بخیه .

این هم از مشکلی که برا مامانیت پیش اومده ولی باز هم میگم خدا رو شکر فقط تو سالمی و به سلامتی اومدی تو آغوشمون .

خدایا شکر که همه چی بخیر گذشت .

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان پریاو رادمهر
26 خرداد 93 0:44
خیلی نگرانت بودم گفتم شاید بهراد زردی گرفته نیومدی نمی دونستم خودت اینجوری شدی واقعا متاسف شدم عزیزم در پناه خدا سلامت باشین همیشه