خاطره زایمانم
سلام عزیز دل مامان
میوه زندگیمون
الان که دارم برات می نویسم 10 روزه شدی ماشالا ولی چه گذشت این ده روز رو تو چند پست برات می نویسم .
عزیز دلم من که شب تا صبح رو نخوابیدم و وقتی اذان رو دادن بلند شدم نمازم رو خوندم و کمی هم برا آرامش و سلامتی تو قران خوندم و صبح روزجمعه شانزدهم خرداد من و بابایی و 2 تا مامان ها رفتیم بیمارستان البته قبلش یکم عکاسی و فیلمبرداری کردیم و بعدش ما رو از زیر قران رد کردن و راهی بیمارستان شدیم ساعت 7 صبح بود که رسیدیم بیمارستان . فکر می کردم ما زود رفتیم ولی چون بعد از 14 و 15 خرداد بود بیمارستان کمی شلوغ بود و همدانه یه بیمارستان خصوصی و خلاصه بعد از اینکه بابایی تشکیل پرونده داد و مراحل بستری رو گذروندیم رفتیم جلو در اتاق عمل من داشتم از استرس می مردم بابایی همش دلداری می داد و آرومم می کرد ساک بستری رو دادن دستم با مامان ها خداحافظی کردم و بابایی اومد تا در اول اتاق عمل و کفش هامو در آوردو من هم که اشک تو چشمام پر شده بود یه جوری می خواستم بابایی اشکامو نبینه ولی بابایی دید و خودش هم اشک تو چشماش جمع شد با هم خداحافظی کردیم و من رو بردن یه اتاقی که لباسامونو در آوردیم و بعدش هم وارد یه اتاقی شدیم که برا آمادگی قبل از اتاق عمل بود مثل سرم زدن و سوند زدن و با سونی کیت صدای قلبت رو گوش دادن . اولش صدای قلبت نیومد چند بار این ور اون ور کرد صدای قلب نازت شنیده نشد منم شروع کردم گریه کردن بابایی به گوشیم زنگ زد منم نتونستم خودمو نگه دارم با همون صدای گریه گفتم صدای قلبش نمیاد بابایی رو نگران کردم ولی بابایی چون میدونست من از استرس اینجوری شدم بازم هم دلداری هاشو شروع کرد و گفت که با فیلمبرداری هماهنگ شده که بیان از تو اتاق عمل فبلمبرداری کنن منم خداحافظی کردمو دوباره اومدن صدا قلب نازت رو گوش دادن ایندفعه خیلی قشنگ و ناز صدای قلبت رو شنیدم . و آروم شدم زنگ زدم به بابایی و حدود یکساعتی طول کشید تا اینکه منو صدا زدن و آماده کردن برا اتاق عمل گوشیمو گرفتن و یه گان بهم پوشوندن و راهی اتاق عمل کردن خانم دکتر از جلو در اتاق عمل اومد دنبالم و وارد اتاق شدم خانم دکتر که من و بابایی رو می شناخت و بابایی از همکاراش بود سفارش من رو به کادر اتاق عمل کرد و نوبت به بیهوشی رسید من گفتم که بیهوشی کامل می خوام ولی اونا گفتن که این ضررش برا بچه و هم برا خودت کمتره و اقای دکتر گفت من خانم خودم رو هم بی حسی از نخاع کردم این به صلاحته .منم با تموم نگرانی قبول کردم . دیگه یواش یواش پاهام بی حس شد و چیزی نفهمیدم همش منتظر بودم که درد تیغ جراحی رو متوجه بشم ولی چیزی نفهمیدم فقط یه زمزمه های خانم دکتر رو با کادر اتاق عمل رو میشنیدم و یکی که همش بالا سرم بود و می گفت خانم خوبی تا اینکه فیلمبردار اومد و صدام کرد منم همینطوری اشک میریختم و صلوات می فرستادم . فیلمبردار گفت دوست داری بچه ات رو ببینی منم با سر گفتم آره . یهو صدا نازت شنیده شد که داشتی گریه می کردی منم که دیگه فقط قربون صدقت میرفتم چند لحظه بعد که کارای شما رو انجام دادن آوردنت پیشم و نگات کردم و خانم دکتر بهم تبریک گفت و من دیگه چیزی متوجه نشدم فقط یادمه می گفتم نفسم در نمیاد و ماسک اکسیژن رو گذاشتن وقتی بیدار شدم دیدم تو اتاق ریکاوری هستم اونجا هم یه یک ساعتی طول کشید تا اینکه منو بردن بیرون بابایی سریع اومد و کنار تخت رو گرفت و میگفت خدا رو شکر که هم تو خوبی هم بهراد. همه اومده بودن و بهم تبریک میگفتن . تا اینکه رفتیم اتاقمون و خاله جون تو رو آورد و من دیدمت چقدر ناز داشتی تو چشمام نگاه میکردی .همش خدا رو شکر میکردم که تو سالمی و تو بغل من بودی . اون روز با دید بازید فامیلا و دوستان گذشت . یکم اون شب اذیت شدم نمی تونستم راحت از جام بلند شم . تو هم تو کل روز خوابیدی شب هم بلند شدی همش شیر می خواستی بابایی هم دوست داشت اون شب پیشمون بمونه ولی من تموم خستگی رو تو چشمای بابایی دیدم و راضی نشدم و بابایی ساعت 2 شب بود رفت خونه و صبح هم اول وقت اومد پیشمون . خلاصه صبح شد و اومدن گفتم نوزاد رو بیارین برا واکسن و شنوایی سنجی . شما هم با مامان جون رفتی برا این کارا منم نگران گریه تو بعد از واکسن زدن بودم تا اینکه اومدی دیدم عزیزدلم چقدر شجاعه راحت خوابیده مامان جون میگه همش یکم گریه کردی .
خانم دکتر هم اومد منو معاینه کرد و منو ترخیص کرد . بابایی هم کارای بیمارستانو انجام داد و ما رفتیم خونه . و وقتی رفتیم خونه برات اسپند و قربونی وتاج گل آماده کرده بودن . خدا رو شکر که الان بغلمی و داری ملچ ملوچ شیر می خوری .
. این هم از خاطرات زایمان مامان جونت عزیزم ایشالا بزرگ شدی فیلم هارو سیدی کردیم می بینی .
دوست داریم فرشته نازنین مامان و بابایی